یه عکس بود، تصویر یه خونواده؛ به زن و یه مرد که به نوزاد بغلشون بود و
دختر بچه ای کنارشون ایستاده بود. خوشگل بودن؛ اما اون نگاه سیاهشون که
به خاطر پرینت عکس بود، طور خاصی بود. حسی رو بهم تلقین می کرد که انگار
این آدم ها معمولی نیستن. عجیب بود چنین حسی داشتم؛
اما نمیدونستم این حس از کجا اومده و دلیلش چیه! | نفسم رو بیرون دادم و
صفحه ی آخر رفتم. خالی و سفید بود و فقط به جمله داشت:
آن زمان که متون زیر را خوانی، باید بدانی که قرار است پا به عجایب گذاری.»
یعنی الان دیگه قشنگ مطمئن شدم طرف عملیای چیزی بوده.
زبونم رو در آوردم و چشمهام رو چپ کردم. اینجانب بسی کم دارد
متون زیر جمله رو خوندم. الان واقعا به این دو خط جمله گفته متون؟!
من میگم این اصلا عملی نبوده؛ فکر کنم تو کله ش جای مغز، پشمکی چیزی بوده.
اون مثل متون هم با همون خط عجیب نوشته بود. پوف! یه نگاه سرسری بهش انداختم.
آخرین جمله ی خط خرچنگ قورباغهش رو خوندم که احساس کردم زمین زیر پام میلرزه.
متعجب سرم رو پایین بردم و نگاهی انداختم. زمین داشت می لرزید.
چشمهام گرد شد. یا حضرت زلزله! زلزله اومده؟! خواستم عکس العملی نشون بدم
که یهو صدایی تو گوشم پیچید: تانيا! تانيا! | کتاب رو انداختم، جیغ زدم و
گوش هام رو چسبیدم. صدا تو کل سرم می پیچید و تو گوش هام تکرار می شد. سرسام آور بود.
دیدگاه خود را بگذارید