یه جوری صداشو واسه من بالا می برد ادم شک میکرد مبادا زورگیر و خفت گیر باشه.
از اون مدل گوش های شکستهش همچین بعید هم نبود. – گمش نکردم، سوزوندمش …
چون نمیخواستم شوهر کنم حالا یه شوهر از اسمون جلوم نازل شد. خواست چیزی بگه که صدای اِسی از داخل آشپزخونه بلند شد.
– انقدر با دوستپسرات جلو در رستوران من لاس نزن، بجنب ظرفا مونده … صدامو کلفت کردم و با سرفه ای جوابشو دادم.
– اومدم. سرمو طرف همون یارو برگدوندم. قد و هیکلش بد نبود، لباساشم بگی نگی درست درمون بودن ولی بهش نمیخورد بچه بالا باشه.
– من باس برم، تو هم گاز بده دودتو ببینم! دیگه هم نیا در اینجا … زنگ بزن. از مشت های گره شده کاملا مشخص بود
اصلا با ادبیات برخورد من خوشش نیومده. – مراقب زبونت باش، چون کارم لنگته زبونم بستهس وگرنه …
بی هوا نگاهم رو ازش گرفتم و سمت رستوران رفتم. توی هوا دست تکون دادم. – عزت زیاد …
من از این دست آدم ها قرار نبود بترسم وگرنه تا الان کلاهم پس معرکه بود. دستکش هامو دستم کردم و رو به اسی چشم غره رفتم.
– با چِندر غاز حقوقی که بهم میدی خیلی اورد ناشتا میای ها، دو روز دیگه بیخ گوشت اومدم رستوران زدم حساب کار دستت میاد.
باهاش شوخی داشتم. اینجوری نبود که بخوام جدی جدی بهش بپرم اما خب با زبون شوخی حرف آدم تاثیر گذار تر به نظر می رسید.
دیدگاه خود را بگذارید